در این شماره هم قصد داریم به بیان ویژگیهای کودکان کار بپردازیم که همان ابتدا و به طور ناگهانی به اشتباهی تاریخی پی ببریم.
این که قرنهاست شیطان دوست همهی ما بوده است و در بحبوحهی گرسنگی و گرما در ریختهگری سر از دستکشهای سوختهی ما در میآورد.
به یاری شیطان با شکمی سیر، سر از مترو در میآوریم و برای التیام “تحقیرهای واقعیت” حیاط خلوتی میسازیم که حتی تابستانها هم در آن پرتقال پیدا میشود. با یک عالمه کالباس و هندوانه!
با پرسشهای مکرر چماقی میشویم که شبکهای از تخریب را تولید میکند و میفهمیم که چگونه خلاقیت کودکان کار در واقعیت آهسته آهسته میمیرد، و دروغ از خاکستر آن متولد میشود.
قصد داریم در بازار جوراب بفروشیم اما چه فایده که از ادبیات محکومیت، از ادبیات محرومیت بازاری جز خرید و فروش ترحم نصیبمان نمیشود و وقتی به خودمان میآییم که “دروغهای ساختاری” خودش را در تک تک اعضای جامعه نهادینه کرده است.
با علی بچه خلاف میکنیم تا به فقیر فقرا کمک کنیم اما سر دعوا کشته میشویم و رویای پولدار شدن را همراه آینده در “سلولهای طبقاتیمان” دفن میکنیم.
در این بازار مکاره، تنها سکهای که به دست میآوریم روی دیگر سکهی دروغ است، یعنی رویا پردازی.
کارتونخواب میشویم؛ با یوسف “خانهرویی” میکنیم اما این سگمصب، رویای استرالیا، سوار بر زانتیا در کوچههای تهرانپارس از ما میگریزد.
دروغ میگوییم، مدام دروغ میگوییم، ترامادول میخوریم تا “رقابت بیرونی” را کاهش دهیم ولی متوجه میشویم که داریم با موتور هوندا گاوها را له میکنیم و کمی بعد با اورهان ولی در جهنم از سربالایی خانه به سمت کارخانه هن هن میزنیم!
پس از آنکه نیمی از برنامه را دربارهی رویا و دروغ حرف میزنیم تازه متوجه میشویم که آنقدر فقر مطلق بر روانمان سلطه پیدا کرده است که فرق این دو را به درستی نمیدانیم.
دمدستی میشویم و شهریهی مدرسه را در پارک لاله کاسبی میکنیم و یکی از قوانین وحشی اجتماعی را کشف میکنیم: تعدادی از کودکان کار دیروز، ضایعات اجتماعی امروز میشوند.
پدر و مادر، محله، کار، محسن نامجو، مرز، احمد شاملو، بلندگو و ماشین وانت حسیترین قسمت این برنامه را در ترکیب با حسرتها و ای کاشها تشکیل میدهند، اما ما احساساتی نمیشویم و با رنج سخن میگوییم، رنج از قاضیای که با یک خودکار 500 تومانی بچههایمان را میفرستد “تحت نظر”.
افسوس میخوریم که چرا قاضی فلان فلان شدهی داستانمان حتی متوجه فقر لغوی این کودکان نمیشود چه برسد به شرایط زندگیشان.
سعی میکنیم “با کلاس” شویم و در جستجوی واژه وارد ماهیت اقتصادی تمام روابط میشویم و با تفنگ آبپاش به جنگ لشکر هزینهها میرویم، چریکی غذا میخوریم و “نه” درونمان یک به یک دایرهی واژگانمان را میبلعد.
در انتهای برنامه میوهای جدید کشف میکنیم به نام “تمساح” که از گیلاس خوشمزهتر است و چند ثانیه بعدتر کشفی جدیدتر: سرکوبی به نام “قناعت” ما را از خود بیگانه کرده است.
برنامه دارد از نفس میافتد که مسعود شجاعی وارد برنامه میشود و با بوی عطرش روانمان را التیام میبخشد. یک تلفن میزند و ما میفهمیم که برشاش حتی از احمدینژاد هم بیشتر است.
بوی عطر، عشق و محبت فضای انتهایی برنامه را پر کرده که ناگهان یوسف به گریه میافتد و آخرین تقاضایش را از قاضیاش مطالبه میکند…