در روز جهانی کودک، سوار بر مترویی میشویم که خاطرات کودکیمان را با خود حمل میکند.
در ایستگاه اول، خیلی سالها پیش، در حیاط خانهمان اجازه بازی کردن با خواهرمان را پیدا نمیکنیم و پس از آن در سال 1320 مدرسه را با مسجد اشتباه میگیریم و دم در کلاس، “پابرهنه میشویم”.
در ایستگاه بعد پیشآهنگ دانشآموزان میشویم، شیر و خورشید میشویم، ای ایران میخوانیم و از کودکیمان “سوباسا” و “بامزی” را به یاد میاوریم. در همان ایستگاه، جنگ بر سرمان میکوبد و آژیر حملههوایی ما را پرت میکند وسط زندگی آدم بزرگها. و بمبها بر سرمان فرود میآید. بوم …
در مولوی، وقتی که قرار است از صبح تا شب کارتون ببینیم، پسفردای لعنتی که قرار است در آن بهنود به همراه کودکیمان اعدام شود دست از سرمان برنمیدارد. گریه میکنیم، فرار میکنیم و صدای بهنام زارع در گوشمان تکرار میشود، “میخوام مرا نجات دهید.”
و در ایستگاه آخر، در جنوب طهران، ما که “از بچگی خوشی ندیدیم”، وقتی که “بسیار دیر شده است”، میلیونها بار فریاد میزنیم: کودکیمان را پس بدهید! کودکیمان را پس بدهید! کودکیمان را …