دوست داشتن یا … (بخش اول)
من بچههای سر کوچهمان را دوست ندارم چون به هر دختری که میاد گیر میدهند. من پسر همسایهیمان را دوست دارم چون به هیچ دختری محل نمیگذارد. من از بقال سر کوچه خود بدم میآید چون به ما شیر نمیدهد و گرانفروشی میکند. من مادرم پدرم و برادر و خواهرم را دوست دارم چون به من خیلی مهربانی کرده است.
آنیتا، 13 ساله، پنجم دبستان
یک روز صف شیر بود من رفتم به صف شیر که شیر بگیرم. صاحب مغازه به من شیر را 300 تومان داد. آن گرانفروش است. آن مغازهای که میرفتم آدم خوبی بود. به من شیر را 200 تومان میداد. بقالی سر کوچهمان هم خیلی بداخلاق بود. همیشه شیر را 300 تومان میداد که دو ماه گذشت که شیر را به من 400 تومان داد. گفتم حسن آقا چقدر شیر را گران کردهای؟ گفت بچه حرف نزن. به همه مردم 300 تومان میداد که دو روز گذشت همه مردم دیگر از او خرید نکردند و هرچه ارزانتر کرد هیچکس از او چیزی نخرید. که یک روز من از اون پرسیدم شیر چند است؟ گفت 200 تومان و من رفتم به همه گفتم حسن آقا شیر را 200 تومان میدهد. که همه مردم بعد از دو روز از حسن آقا شیر میخریدند. حسن آقا خوشحال شد و هر چیزی را ارزان میداد همه از آن میخریدند. همه چیز ارزان شده بود.
من پدر و مادرم را دوست دارم معتادها را دوست ندارم چون کثیف هستند.
مرتضی، 12 ساله، دوم دبستان
من از بچههاس سر کوچهمان که بزرگ هستند بدم میآید چون آنها همیشه به خود فش میدهند. من از باغبانها بدم میآید چون هر وقت به پارک میروم و گلها را میکنم من را دعوا میکند. من از بغالی سر کوچه خود خوش میآید چون به همه شیر و خوراکی میدهد و من را دوست دارد و من او را دوست دارم. من از مادرم خوش میآید و او را دوست دارم چون به من خوبی میکند. من دلم برای لاتهای سر کوچهمان میسوزد چون آنها سر کوچه نشستهاند و کسی آنها را دوست ندارد. من از شهرداری انقلاب بدم میآید چون وقتی سر کار میروم من را به بهزیستی میبرد و میزند و من از آنها بدم میآید.
فرهاد، 11 ساله، چهار دبستان
زد بعدا که زد پسره گفته بود بابا من چه کار کردم تو منو میزنی.
سلسله، 7ساله، اول دبستان
مردی بود عصبانی بچهاش را زد. پسره گفته بود چرا بابا منو میزنی. باباش گفته بود من عصبانی هستم. پسر گفته بود چرا عصبانی هستی گفته بود چون که به خاطر که رفتم نون آوردم عصبانی شدم دیگه نونتو ندارم. باباش گفته بود کاش که تو رو میگفتم نونم آوردی. پسره رفته بود که واسه باباش یه چیزی بخره. پسره گفته بود من این پیرهن رو واسه تو خریدم چون که من از تو خوشم میآید چون که رفته بودیم نون آوردیم بابا گفته بود نمیخواهد پسرم الان که من آوردم نمیخواهد بیاری. بعدا پسر داد و داد میزد و میخندید و پدرش سرش درد گرفت و عصبانی شد بعدا که عصبانی شد پسر رو اینقدر زد بعدا که زد پسره گفته بود بابا من چه کار کردم تو منو میزنی.
سلسله، 7ساله، اول دبستان
من جورابفروشی را دوست ندارم چون که شهرداری من را میگیرد و به کلانتری میبرد مامانم نگهران میشود و زیاد پول از دستش میرود. من دوست دارم بروم به مدرسه و سر کار نروم چون من مدرسه را دوست دارم وقتی بزرگ شدم معلم شوم. تشکر میکنم از معلمان که به من درس یاد میدهند خدا تو را شکر میکنم که به من کمک کردی تا درس یاد بگیرم.
سعید، 12 ساله، اول دبستان
کتاب ترس غار – ع. ص. خیاط