داستان نویسی خیاط جامعه شناس
مدرسه شکلهای مختلفی دارد، همان اندازه که میشود مشقهای تکراری نوشت و از روی درسهای تکراری نوشت، میشود یک جور دیگر با آن برخورد کرد. این مقاله،گزارشی از یک جور دیگر از مدرسههاست.
وارد خانهای میشوم قدیمی، از آن خانههایی که اگر صاحبخانه دعوتت کند به یک چای گرم و کمی حرف و درددل حاضر نیستی آن را از دست بدهی و میشود بهترین هدیهای که در آن روز دریافت کردهای. جایی که به نظر میرسد اتاق پذیرایی خانه است، تبدیل به خیاطخانه شده و یک خانم در را به رویم باز میکند. «ببخشید با آقای خیاط قرار داشتم.» خانم در راهرویی را باز میکند و صدا میزند: «علی جان» از انتهای راهرو مردی میآید و سلام و سلام و شروع به صحبت. تا چای داغ را جلویم بگذارد، هنوز حرفهایمان گل نینداخته، اما ناگهان توفان بهپا میشود. خیاط، از بچههای کار میگوید. همان بچههایی که از صبح تا شب در خیابانها گل و آدامس میفروشند و ناگهان طغیان میکند. انگار که کسی حق بچهاش را خورده باشد. با عصبیت و هیجان دستهایش را تکان میدهد و وقتی خاطره یکی از بچهها یادش میآید، بغض میکند و سوالش را با صدای بلند تکرار میکند. «وظیفه بچه چیست به جز بازی و درسخواندن؟ وظیفهاش چیست؟»
زمستان بود که پیشنهاد عجیب و غریبی به خیاط داده شد. خبر رسید که ۳۰ دانشآموز مدرسهشان در دروازه غار را به هم ریختهاند. معلمهایشان عاصی هستند. این بچهها شیشه میشکنند، درس نمیخوانند، کلاس را به هم میریزند و اصلا نمیگذارند کلاس تشکیل شود. به خیاط گفتند بیا و یک فکری به حال اینها بکن. پیشنهاد آنقدر وسوسهکننده بود که تحقیقاتش شش ماه طول کشید. برای اولین بار بود که کسی میخواست چنین کاری انجام دهد و هیچکس نمیدانست برای انجام این کار، چه کارهایی باید انجام شود. خیاط نمیدانست باید از تجربه آن دو رمانی که نوشته استفاده کند، یا مدرک تحصیلیاش، جامعهشناسی به کمکش میآید. بعد از شش ماه به سراغ بچهها رفت. میشود گفت هم از داستاننویسی استفاده کرد و هم از جامعهشناسی، اما اگر از من بپرسید، میگویم هیچکدام. از جایی که این بچهها دغدغهاش شدند، دیگر تنها با دلش کار کرد. جامعه و شرایط جامعه را کنار دست بچهها گذاشت و سعی کرد به آنها یاد بدهد که چطور زندگی کنند. از آنجا بود که خیاط، تبدیل به عمو خیاط شد و بچههای کار در دروازه غار و شوش و نعمتآباد هفتهشان را گذراندند تا به جمعه برسند و در کلاسهای عمو خیاط شرکت کنند. جایی که میتوانستند بدون ترس و احتیاط از ترسها و آرزوهایشان بگویند. اما خانه فرهنگ شوش تعطیل شده است و این بچهها دیگر هفته را به اشتیاق جمعه پشت سر نمیگذارند. دیگر عمو خیاط را نمیبینند و احتمالا نمیدانند که معلم داستاننویسیشان، معلم زندگیشان برای آنها نگران است. نگران همهشان، نگران تکتکشان. مگر مرتضی نبود؟
نگرانیهای عمو خیاط برای این بچهها هیچ ربطی به آیندهشان ندارد. مربوط به همین امروز است. همین امروز که این بچهها پایشان را از خانه بیرون میگذارند و معلوم نیست تا شب که به خانه برگردند چه اتفاقی برایشان میافتد. این بچهها قرار است راه و رسم زندگی یاد بگیرند. حداقل عمو خیاطشان اینطور میخواهد. نمیخواهد آنها را نویسنده بار بیاورد و نمیخواهد کاری کند تا همهشان رماننویس شوند. اما آنها استعداد دارند. استعداد و هوشی که گاهی معلمشان را سر ذوق میآورد و گاهی نگران میکند. نگران تکلیف این بچه با هوش با استعداد ذاتیاش. مگر مرتضی از آن بچههای باهوش و بااستعداد نبود که هر جمعه میآمد تا کمی بازی کند؟ اینجا جمعهها به بچهها فرصت میدادند تا در کنار هم بازی کنند. بچهها میتوانند از آب انبار نزدیک مدرسه استفاده کنند و برای لحظهای یادشان برود که بیرون از این دیوارها چه اتفاقی میافتد. تا یادشان برود که قوانین مهربانانه مدرسه که تمام شود، دوباره زندگیشان همان است که بود. با یک تفاوت مهم. آنها دیگر میدانند که این زندگی، زندگی خودشان است و باید برای بهتر شدن زندگیشان تلاش کنند.
«ما به این بچهها رخت و لباس و غذا نمیدهیم. این بچهها دارند یاد میگیرند که زندگیشان همین است و برای بهتر شدن آن باید تلاش کنند. اگر نان و پنیری بود با هم میخوریم، اگر هم نبود که نبوده.» عمو خیاط گاهی از رسم زمانه هم دلگیر میشود. اما وقتی مددکارها را میبیند و با آنها همراه میشود، زندگیاش بهتر میشود. این مددکارها جوانهایی هستند که برای کمک میآیند. میآیند و گاهی از جیب خودشان برای بچهها دفتر و مداد میخرند. اما مگر میشود برای ۴۵۰ بچه به تنهایی دفتر و مداد تهیه کرد؟ تا امروز ۲۰۰ مددکار با انجمن حمایت از کودکان کار همکاری کردهاند، این مددکارها در مراکز مختلف پخش میشوند و جمعههایشان را در کنار بچهها میگذرانند؛ بچههایی که برای ثانیهای بازی سرخوش میشوند. بچههایی که گاهی نمیتوانند برای شرکت در کلاسهای جمعه پدر و مادرشان را راضی کنند. مگر مرتضی نبود؟ مرتضی هم در کلاسها شرکت نمیکرد. او فقط میآمد و بعد از کلاس بازی میکرد. برای اینکه اول باید سهمیه فال آن روزش را میفروخت، و بعد از آن به سمت خانه کودک نعمتآباد حرکت میکرد. هر چقدر هم تند و سریع فال میفروخت فایدهای نمیکرد. او زودتر از ساعت 12:30 به عمو خیاط نمیرسید. کلاسهای نعمتآباد همان ساعت تعطیل میشود. عمو خیاط کلاس نعمتآباد را که تمام میکند، بلافاصله به سمت خانه بعدی میرود. بچههای دیگر را میبیند و سر کلاس آنها میرود، هر چند مددکارها تا ساعت سه، چهار آنجا میمانند و از بچهها مراقبت میکنند. کلاس بعدی خیلی دور نیست. جایی همان حوالی راهآهن است.
داستان نویسی خیاط جامعه شناس
«حالا کشورهای دیگر چه میکنند؟ بچههای بااستعداد را میبرند به کشورشان و آنها را بورسیه میکنند تا فرهنگ خودشان را به او بدهند و فرد تازهوارد طرفدار مملکتشان شود و از فرهنگ آنها حمایت کند. ولی ما اینجا بچههای همزبان خودمان را ول کردهایم به امان خدا.»خیاط میگوید که این بچهها استعدادهای خارقالعادهای دارند. میگوید که آنها را رها کردهایم. مگر مرتضی نبود که رها شده بود و آن شب، شب چهارشنبهسوری، آن اتفاق برایش افتاد و او دیگر پایش به خانه کودک نعمتآباد نرسید؟ شاید اگر بزرگتر میشد، راهش را پیدا میکرد. شاید اگر از ۹ سالگی میگذشت، میشد یکی شبیه به همین بچههایی که هشت سال پیش در خانه کودک دروازه غار با عمو خیاط شروع به حرفزدن کردند. آن ۳۰ بچهای که هشت سال پیش مدرسهشان را فلج کرده بودند و نمیگذاشتند کلاسها تشکیل شود، اصلیترین مددکارهای امروز هستند.
بعد از اینکه خودشان آن مشکلات را رد کردند، حالا آمدهاند و به عمو خیاط کمک میکنند. شاید اگر آن روز، آن چهارشنبهسوری، جسد مرتضی را کنار خیابان پیدا نمیکردند، در شرایطی که به او تجاوز شده و با شلوارش دستهایش را بستهاند و با پیراهنش خفهاش کردهاند، میشد به آیندهاش امیدوار بود. میدانید عمو خیاط میگوید: جمعهها برای بازی میآمد و خیلی بچه باهوش و بااستعدادی بود. حالا حق میدهید تا معلم، نگاهش همیشه برای این بچهها نگران باشد و هشت سال از عمرش را برای این بچهها بگذارد؟ تازه این راه همچنان ادامه دارد. «مسیری که اول در نظر گرفته بودم، یک مسیر سه ساله بود. اما الان هشت سال گذشته و ما هنوز به نیمه راه نرسیدهایم.» خیاط میگوید: «تا وقتی در دروازه غار زندگی نکنی، نمیدانی چه میگویند.»
داستاندرمانی بچههای خیابان
اسم حرکتی که خیاط انجام داده، همین داستاندرمانی است. بچههای کار را جمع کرده و برایشان کلاس داستاننویسی گذاشته است تا به این طریق آنها را تبدیل به افرادی موفق کند. در مقدمه کتابي توضیح داده که مفاهیمی شبیه به ترس و جرئت چقدر برای این گروه از کودکان ملموس و در عین حال آزاردهنده است و گفته این بچهها چقدر سعی میکنند در زیر پوسته شجاعت، ترسهای خود را پنهان کنند. خودش نوشته که تا وقتی به داستاننویسی درباره کتک نرسیدهاند، این بچهها شجاعت کاذب خود را حفظ کردهاند و به نظر میرسد کتک، همان چیزی است که پوسته شجاعت را پاره کرده و مفهومی کاملا زمینی به حرفهای بچهها داده است. و بچهها داستان نوشتهاند. هر چند کودکانه و هر چقدر مبتدی. اما از طریق داستانهایشان میتوانند حرف بزنند و عمق حرفهایی که زدهاند و مصیبتی را که دور و برشان در حال قدم زدن است با این داستانها نشان دادهاند و تا وقتی که نگویند نمیشود درمانشان کرد. حالا ولی آنها میتوانند حرفهایشان را به اسم داستان بنویسند و چند نفری باشند تا راهنماییشان کنند. در تمام داستانهای این کتاب میشود دنبال ردپای ترس و عدم امنیت گشت و میشود دید که اعتیاد و موادمخدر چقدر دور و بر این بچهها زیاد است و آنها میتوانند به سادگی درباره ترسشان از این ماجرا بنویسند. این یک نمونه را ببینید که آدل هفت ساله نوشته است: «دوستان آدل چرا آدل را میزنید؟ مامان آدل چرا آدل را میزنی؟ بابای آدل چرا آدل را کتک میزنی؟ بیبی آدل چرا آدل را کتک میزنی؟ بابابزرگ آدل چرا آدل را میزنی؟
جامعه شناس
این بچهها به شکل غریبی در داستانهایشان شروع به تنبیه خودشان هم میکنند و از کارهای نامناسبی که انجام دادهاند مینویسند و با جملهبندیهای ساده نتیجه میگیرند که این یک اشتباه بوده و خودشان را دلداری میدهند. گاهی هم حس انزجار و نفرتی را که از محیط و دور و برشان دارند روی سر خودشان خراب میکنند و نمیتوانند برخورد مهربانانهای با خودشان نشان دهند. مثالش حمید ۱۲ ساله که مینویسد: «من خری را دیدم که باور نمیکرد خر است. من خری را دیدم که از بقیه خوشگلتر بود، آن هم خودم بودم.»
اما گاهی اوقات از این نوشتهها میشود ردپای هوش نویسندهاش را پیدا کرد و شک کرد به نویسندهاش. که گاهی ۱۴ ساله است، شبیه به زهره: «مادرم داد زد سقف ترک خورده یک تشت بیار که زیر آن بگذاریم. چند دقیقه بعد خانه پر آب شد. دیگر تشت لازم نبود باید شنا یاد میگرفتیم.» ولی عمق ترس و فاجعه این بچهها گاهی نهفته است در چهار جمله. چهار جملهای که شاید غلطهای املایی فراوان داشته باشد، ولی میتوان دو دو زدن چشمهای ترسیدهشان را موقع شنیدن واژهها حس کرد. شما تا به حال با خودتان فکر کردهاید که ممکن است دختر شاه هم از دست پدرش کتک بخورد؟ حسن ۱۲ ساله کلاس دوم دبستان مینویسد: «یکی بود یکی نبود. اینجا شاه از دخترش بدش میاومد. دخترش رو هی میزد. یه روز که رفت بیرون دید که پسری سر راهش اومد. پسره گفت دختر شاه تو چرا اینجوری شدی؟…»